ادب علامه امینی

پدرم از علمای تهران بود و در سال 47 به رحمت خدا رفت. در سال 48 علامه امینی در خانه ی یکی از متدینین تهران در خیابان ولیعصر کنونی چهارراه امیر بهادر بستری بودند. در آن روزها من حدودا 10 ٰ سال داشتم و هیئتی داشتیم که از هیئت ما می خواستند به عیادت علامه بروند و من هم چون در خانواده ای روحانی بزرگ شده بودم ایشان را می شناختم و به یکی از این افراد گفتم که می شود من هم با شما بیام و او قبول کرد ،به محل بستری علامه رفتیم. ایشان د ربستری آرمیده بودند و ناله میکردند و امامه کوچکی به اندازه دو دور به سر بسته بودند، کنار ایشان نشسته بودیم که فردی علامه را مورد خطاب قرار داد و ایشان با همان لهجه شیرین آذری گفتند بله، بفرمایید. شخص عرضه داشت سئوالی در مورد حضرت زهرا(س) از شما دارم.چشمانش بسته و صدایش بی رمق بود و با حال خرابی که داشت(چهره اش هنوز به خوبی درخاطرم هست ) دستش را بالا آورد و گفت بس است... بس است... و در حالی که تنش می لرزید به آرامی گفت: کمک،کمک و بعد صاحبخانه آمد و دست ایشان را گرفت وعلامه را نشاند سپس ایشان امامه کوچک خود را مرتب کردند و پاهای نا توان خود را جمع نمود سپس فرمود حالا نام بی بی را ببرید آخه آن وقت پایم دراز بود.

از خاطرات جناب حجة الاسلام و المسلمین ادیب یزدی از رسیدن به محضر علامه امینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد